سامیار نفس مامان وباباسامیار نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

****سامیار********

سحرم مادر شد

چقدر این سالها زود میگذره به سرعت برق وباد این همه سال گذشت ومن اصلا نمیتونم باور کنم که سحر کوچولویه ما داره مامان میشه همون سحر کوچولویه موطلایی ناز که اونقدر دوست داشتم که از حرص چونمو رو لپش میذاشتم وفشار میدادم و اونم اخ نمیگفت  همون سحر کوچولویی که عاشق دامن چین دارش بود که ما ومامان هر ترفندی رو به کار میبردیم که اون دامن رو که کهنه شده بود دور بندازمین ولی امکان نداشت چون اخر همه کارا به گریه وجیغ ودادش ختم میشد ومامان هم که طاقت جیغ ته تغاریشو نداشت تسلیم میشد .اون سحر کوچولو که با دوچرخه ای که بابا براش خریده بود دنبالمون راه میوفتاد وتعقیبمون میکرد وراپورتمون رو به مامان میداد و ما لقب جاسوس بهش داده بودیم وجالب بود پاداش این...
20 تير 1391

سامیار 10 ماهه من

  شیرینیه لحظه به لحظه زندگیم 10 ماهه شدی!!!!!!! باورم نمیشه به این زودی 10 ماه گذشت وسن نی نی کوچولویه مامان وبابایی دورقمی شد .انگار همین دیروز بود که تمام خیابونا رو برای خرید سیسمونیت متر میکردم و مامانه گلم به دنبالم ..یا اینکه هر دفه در حال التماس به دکتر که برام سونو بنویسه که بتونم ببینمت . ..عزیز مامان دیگه نمیدونم ازکدوم کارایه جدیدی که یاد گرفتی برات بنویسم ..از اینکه وقتی بهت میگیم الو بگو گوشیرو رویه گوشت میذاری وبا صدایه بلند یه اه میگه " از اینکه سر پا می ایستی ودر کابینتا رو باز میکنی و تمام خرت وپرتا رو به بیرون پرتاب میکنی " از اینکه دیگه دوست نداری ما بهت اب بدیم ودوست داری خودت لیوانو دستت بگی...
16 تير 1391

عکسایه 9 ماهگی سامیارم

عزیز مامان سلام قبلا گفته بودم که عکس گرفتن از شما خیلی سخت شده ولی هر جوریه تمام تلاشمو کردم تا چند تا عکس ازت انداختم .جمعه قبل مامان سفره داشت که من کلا فراموش کردم چند تا عکس بندازم . شب قبلش اونقد شیطنت کردی که اصلا حال نداشتم بیدار بشم چه برسه به اینکه یادم باشه عکس بندازم . یکی از کارایه جدیدی که یاد گرفتی اینه که وقتی میگم چشمایه عروسکت کو انگشت کوچولوتو میذاری رویه چشماش و میخندی فدات بشم عروسکم که اینقد شیرینی  ...جمعه خاله لاله اومده بود وکلا این هفته خیلی خوش گذشت وچون هر روز بیرون بودیم شما ددری تر شدی.هرچی تلاش کردم از تو وستاره و ارشام عکس بگیرم نمیشد یا شما وول میخوردی یا ستاره ویا ارشام یه جا بند نمیشد. ...
9 تير 1391

سهم من

  ایمان دارم که قشنگترین عشق، نگاه مهربان خداوند به بندگانش است، پس من تو را به همان نگاه می سپارم و می دانم تا وقتی که پشتت به خدا گرم است تمام هراس های دنیا خنده دار است ...         این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف اری اری اری دوستش میدارم قهقه‌های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی م پیشرفت   امشب(29/1/91) اونقدر خوشحال بودم که ساعت 4 صبح برات این پ...
9 تير 1391

اتلیه مامان 1

سلام گل پسر       ....مامان یه کوچولو این روزا بیکار بود و یه چند تا عکس یادگاری ازت انداخت.هرچند این روزا به خاطر دندونای بالایی که دارن بیرون میان همش غر میزنی که البته حقم داری همچین بیکار نیستم و فقط شما تو بغلم اروم میشی و کمتر نق میزنی ولی خوب اون یه کوچولو وقت ازاد رو گذاشتم برا عکس انداختن.این عکس پایینی شاهکار باباست که منم عاشقشم               بقیه ادامه مطلب......                         ...
9 تير 1391

دو ماهگی سامیارم

امروز سامیارجونم دو ماهه شد      این دو ماه با اینکه سختیهای خودش رو داشت ولی زود گذشت قرار بود فردا واکسن دو ماهگیشو بزنم که از شانس بد گلم سرما خورده   خوشحال بودم که مشکل بی خوابی سامی کوچولو برطرف شده و پسرم راحت میخوابه که با این سرماخوردگی همه چی خراب شد چون سامی خیلی اذیته و فقط یه چرت میزنه زود بیدار میشه ومن خیلی نگرانم دیشب از ساعت 1 شب تا ساعت 30/10 بیدار بود دکتر میگه به خاطره نفخه شکمه ولی سامی گریه نمیکنه فقط بیدار میمونه و بازی میکنه به هر حال امیدوارم زودتر پسرم بزرگتر بشه واین مشکل بی خوابیش هم حلشه سامیار جونم گل پسرم دوماهگیت مبارک ...
9 تير 1391

واکسن دوماهگی

بالاخره با یک ماه تاخیر واکسن دو ماهگیتو زدیم چون دکترت تاکید کرده بود تا کاملا خوب نشدی واکسنتو نزنم روز سه شنبه طبق معمول شب نخوابیدی و صبح زود امادت کردمو بردم مرکز بهداشت . بعد از کلی توبیخ شدن و توضیح دادن که چرا دیر بردمت نوبت چکاپ کردنت شد همینکه خواستن وزنت کنن جیغه خانه بلند شد   که این چیه تو دهنش .!!!!!!! بعد پستونکو از دهنت بیرون کشید تو چند ثانیه نگاش کردی وبعد چنان جیغی کشیدی که خودش پشیمون شد   وبرای اینکه کم نیاره گفت من هرکی میاد و پستونک داره میندازم تو سطل ولی گفتم شاید تو بهت بربخوره و دوباره پستونکو تو دهن مبارک گذاشت . برای واکسنت زیاد بیتابی نکردی گلم فقط یه جیغ کوچولو و بعد ...
9 تير 1391

اخرین روزهای انتظار

امروز تقریبا دو روز میشه که من وپسرم وارد ماه نهم شدیم دیگه داریم به روزای اخر نزدیک میشیم نمیدونم ازخوشحالیه یا ازاسترس نه میتونم درست غذا بخورم ونه درست بخوابم هرچی باشه من وهسرم یه زندگی جدید رو بعد از 7 سال تجربه میکنیم یه زندگی سه نفره همش روزی رو تصور میکنم که سامیار کوچولو رو بیارن وبذارن تو بغلم . فکر میکنم این زیباترین لحظه زندگی هر مادری باشه پس به امید اون روز و اون لحظه ...
9 تير 1391